اخیراً هرچیز به من احساس گناه میدهد. احساس میکنم آن زنی شدهام که میم از آن میگفت. آن زنی که هر مکانش معشوقهی متناسب و متمایز دارد و عشق را کشته است. آنقدر احساس گناه دارم که وقتی این جمله را به زبان میآورم، مطمئنم که میخواهم بعد از آن تأکید کنم منظور از معشوقهگان، آلات متحرک نرینه نیست.
نگاهت محکم و اصرارگر است. از خودم میپرسم «این دخترک پریشان در آینهی چشمهایی که مدتهاست دریازدهگی ازشان تشویق به سوعسایدت میکند، تویی؟». پریشانتر میشوم. مدام نگاهم را میدزدم و به حرفهات میخندم. بعد از هر خنده، به ثُباتِ اجزای چهرهات پی میبرم و به اینکه هیچ مقصود مضحکی در حقایقی که با شک بیان میکنی، برای ریدن در آنها وجود ندارد. کم میخندی اما مژههات از همان آغاز کار، از همیشه، بهم لبخند میزدهاند. خر شدهام اما استیصال و شکت را میبینم. انتظار دارم سکوتم را ادامه بدهی ولی وقتی مدام موضوعات جدید میجوری هم، لذت میبرم. از اینکه مثل الف مدام حرف زدن باهات حال نمیدهد، حال میکنم. از اینکه با ناشیگریِ تو حال میکنم، احساس گناه میکنم...
به چشمهات که فکر میکنم، گریهام میگیرد. از خودم میپرسم «چهطور توانستی گورکنِ زندهی خودت باشی؟». اما گاهی وقتی دلم چیزی را میخواهد، خودم هم نمیفهمم چهطور آن را به سمت خودش جذب میکند. قدرتی ویرانگرانه خودخواه در من هست که برای من، من را هم قربانی میکند. میخواهم جلو ش را بگیرم و سکوت میکنم. اما تو همچنان میپرسی «بر میداریش؟». نه، من نمیخواهم این آخرین قدمهای به سوی سقوط در زیباییِ بیرحمت را، این پردههای نازکِ مانده میانهی راه را، این چند سنگِ افتاده به چاهِ عریانیِ -حتی- واژهگانمان برای هم را، بر دا رم. جواب میدهم «نمیدونم، تو بگو.»
نمیدانم چه بخواهم. خوبِ خوب میدانم چه نمیخواهم. این فاصلهی نازکدل را، نمیخواهم. آمیختهگی و بیفاصلهگی را، نمیخواهم. ویرانه ساختن از این انگیزههای غریبِ نوظهورت را هم نمیخواهم اما... ویران کردنِ با هم بودهگیها، اساساً تنها بهترین و درستترین کاری بوده که من همیشه برای دردش انجام دادهام. دردها نرفتهاند و چندین و چندان شدهاند. اما احساس گناهم برای مدتی صداش خفه شده...
چشمهای تو را که نمیتوان ساکت کرد ؛ از هراس اشتباهی که بعید است حالا نکرده باشم، تلاش میکنم در هزار توی تنهاییام گم شوم و لااقل دیوانهگیام را نشان آن چشمها ندهم. و مرگ بر عشق که درود بر دیوانهگی...
و تو را میشناسم. پیش از این، مردمکهایت این حال را نداشت، کمیبورتر بودی و لاغر تر و کوتاهتر. مژههات صاف و کوتاه بودند. شبحِ دیرینت را شبی، سالیانِ پیش، درست در وقت اذان صبح، رها کردم. و پس از آن هرگز فکر نکردم اگر میخواستم ذبحش کنم، قادر بودم؟ فقط خواستم و توبه کردم.
حالا این چهره و قد و بالات مرا نمیترساند. این چشمها، مرا دوباره فریفت.
حالا دیگر هیچچیز مرا نمیترساند و در محکومیت به این خرابستان، خشمم در غصهام نمیآمیزد. دیگر هیچچیز جز تصویر خیالآلودهام از تو، تأثیر سابق را بر جریان خونم ندارد ؛ نه مکان، نه زمان، نه آدمها، نه بندهای به دست و پام.
اولین باری که آفتاب به سایهبان آن مژههای عجیب بارید، این صحنهی عجیب را مدیون خجالتت بودم. نگاهت را ازم میدزدیدی و میشنیدم زمزمهاش را که در نگاهم میگفت «چاهها زخمیِ فریادها و لبالبِ اشکهاتند. بس شده دیگر. مرا رها مکن. غصه هم دیگر از تو تهوعش میگیرد.»
و من هرچیز را روی آن نیمکتِ فلزی سرد رها کردم. با تو حتی به انتقام فکر کردم... حالا سعی میکنم با انحراف داستان از تو، روی عاملیتت سر پوش بگذارم. اما محال است جز من و تنهاییم خالق تو باشیم، اگر خالق آن چشمها نیستیم.
سکوت میکنم. سکوتم را تا جایی ادامه میدهی اما نمیخواهیش. تقلات غریب و نپختهاست ؛ قصد پختنش را هم ندارم... به کدام قابلیت دخترانهام دل بستهای؟ به عصیانگریِ زبانزدم یا حسادت برانگیزیِ رفتارهای خودشیفتهوارانهام که دوست و همدستی برام نمیگذارد؟ یا امیدوار به انعطاف این مجسمهی احساس حقارتی که هنوز با تصویر چهرهی خودش صلح نکرده و در بند سلولهای تن و ظواهر، حکم ابد گرفته؟
اما من هرگز، هیچ با هم بودهگی را بازی نکردهام. تنها خیالاتمند که از محاکمه معاف شدهاند. به همان گوشهی خیال بوده که هرچیز را از ازل تا ابد بستهام. مهر ممنوع کاشتهام، دلشکستهگی درودهام. و تازهگی باور دارم عذاب و رنجی نبوده. باور دارم فرار جواب داده و هماره میدهد. تنها بودنِ چشمهات برای من کافیست. به هر توجیهی، من این احساس گناه را، بناست که تا همیشه نگهبان باشم...
وحشی میگوید پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد...